پارمیسپارمیس، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

دخترك روياهاي من

كودكانه‌‌هاي دخترم 3

  كتاب مهمان‌هاي ناخوانده را براي اولين بار داشتم براش مي خوندم داستان شيرين و زيبايي كه همه ما دوستش داريم مامان :  مادربزرگ مهربون تو خونه‌اش خوابيده بود بارون ميومد يه دفعه در خونه تق و تق و تق به صدا درومد در اينجا مامان صحنه داستان شبيه‌سازي مي كنه و ميره پشت در ورودي ساختمان و در ميزنه تق تق تق سرك ميكشه و ميگه من گنجيشك اشي مشي ام بارون مياد خيس شدم بيام تو خونتون مادربزرگ مهربون در اينجا پارميس بلند شد و بدو و بدو رفت .............................. مامان: پارميس داريم كتاب مي خونيم كجا ميري؟ چند ثانيه بعد پارميس با يك عدد دستمال كاغذي برگشته و تند و تند شروع ميكنه به خشك ...
23 آذر 1393

زندگي يعني همين لبخند تو ....

دخترك عزيزم خيلي خوشحالم كه ميبينم ابرهاي خاكستري آسمانونت كنار رفتن و روزهات روشن و آفتابي شده وقتي صداي خنده ات توي خونه ميپيچه و از خوشحالي جيغ ميكشي دنيا مال من ميشه دخترم هميشه بخند و شاد باش (همينجوري)   خلاصه اينكه تلاش هاي مامان مؤثر واقع شد و پارميس داره به روزهاي خوب قبل برميگرده اين روزا خيلي بيشتر از قبل با هم بازي كرديم و بدو بدو و جيغ و ...... (جوري كه با تذكر همسايه پاييني مواجه شديم: خانم صداي دويدن بچه  خيلي مياد ..... بنده خدا نمي دونه كه نصف اين سر و صداها مال مامان بچه اس ) البته در اين بين حضور مهمانان دوست داشتنيمان تو خونه بي تاثير نبود دو تا فرشته ناز به همراه مادر&...
15 آذر 1393

اين روزاي ما

ا ين روزها اكثرا يه مكان مشخص براي گردش هاي شبانه داريم كه كلي به پارميس خوش ميگذره       دوست‌هاي ناناز پيدا مي كنه     بادكنك ميخره   و كلي بازي مي‌كنه           و يك مامان بي صبر و حوصله كه لباسهايي كه هنوز براي پارميس بزرگ هستند را مي خواد امتحان كنه           ...
14 آذر 1393
1